۱۳۹۱/۰۳/۰۶

Beyond the horizon of the place we lived when we were young In a world of magnets and miracles


پیرمرد پشت سر سیل مردم در ایستگاه ایستاده بود، درهای ترن باز بودند ولی صندلی ها پر شده و ترن هنوز از ایستگاه خارج نشده بود. صدای سوت به نشانه ی بسته شدن درها بلند شد، ناگهان پیرمرد دوان دوان از بین جمعیت گذشت و مردم را با دست کنار زد و پای خود را داخل ترن گذاشت و در همان هنگام درهای ترن بسته شد. پیرمرد با صورتی خندان به طرف جمعیت خارج ترن چرخید گویی سالهاست در زندگیش چنین هیجانی نداشته است و جذاب ترین لحظه ی زندگیش را به دست خودش بعد از سالها تجربه کرده انگار که میخواست به مردم ثابت کند که او هم یک روزی وجود داشته است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر