۱۳۸۹/۰۵/۰۶

افسانه ی مدرن...

روی زمین نشسته بودم تا بند کفشهایم را ببندم، یک نفر بالای سرم آمد و گفت میدانی من کی هستم؟
گفتم: حتما امام زمانی.
گفت: تابلوه....
گفتم: نه خیلی ولی بهتره با این لباس یهو اینجا ظاهر نشوی.
گفت: مگه اینجا کجاست
گفتم: وسط زمین فوتبال
گفت: چه سالی ؟
گفتم: 1389 شمسی
همانطور که چشماش گردتر میشد گفت: دهن سرو....
که یدفعه مامورین امنیتی ورزشگاه ریختن سرش. بازی متوقف شده بود و تماشاچیان هووو میکشیدن.
اوپشت سرهم فریاد میزد ولم کنید من امام زمانم
و یکی از مامورین امنیتی که به قبای دینش برخورده بود تا او این حرف را میزد با پشت دست به صورتش میکوبید.
و امام زمان که دهنش پر خون شده بود میگفت: غلط کردم من یه آدم معمولی هستم، یه تماشگرنما که با چشم بهشتی زندگیه شماها را تماشا میکردم ولی نمیدانستم اینجا همچین جهنمیست.
و در آن حال یکی از مامورین امنیتی در گوشه دیگری گفت: بهتره ببریمش کهریزک
و دیگری با سر جواب مثبت داد.
از آن زمان به بعد برای بار دوم دیگر کسی امام زمان را ندید چون به جایی رفته بود که دیگر بازگشتی نداشت.

۴ نظر: