۱۳۹۰/۰۸/۰۸

دیوانه ان اینا....

داشتم حساب میکردم چقد از عمر ملت چین در روز صرف نوشتن یا این میشه ؟

۱۳۹۰/۰۸/۰۴

ساده ترین تست خودبزرگ بینی...

همین الان نام پنج آدم "خلاق تر"، "منطقی تر" و یا "با احساس تر" از خودت رو بنویس

۱۳۹۰/۰۷/۳۰

این بود انشای من...

زندگی شروع یه عادت جدیده

۱۳۹۰/۰۷/۲۴

بکش بیرون حاجی...

این جمله ی "اصن آدم باید..." هم بدجور تو مخیه

یه جور کلاس گذاشتن غیرمستقیمه

۱۳۹۰/۰۷/۱۶

لحظه هایی از جنس سکوت...

فکر کنم داشتم یه کتاب علوم راهنمایی رو ورق میزدم. این جمله شوکه ام کرد: فواید پوسیدن!

به زندگی و افکارم نگاهی انداختم

۱۳۹۰/۰۷/۱۰

تاریخ خدا...

يكي از روزها گشتاپو پسر بچه اي را به دار كشيد. حتا ماموران اس اس از منظره حلق آويز كردن بچه اي در برابر ديدگان هزاران تن، برآشفتند. بچه اي كه، وايزل* به ياد مي آورد، چهره ي «فرشته غمين چشم» را داشت، خاموش بود و رنگ به رو نداشت. نرم نرم از سكوي چوبه دار بالا رفت. در پشت سر وايزل، يكي از اسيران پرسيد:«خدا كجاست؟ كجاست؟» جان كندن بچه نيم ساعتي طول كشيد ودر اين مدت زندانيان ميبايست به چهره اش نگاه مي كردند. همان مرد باز پرسيد:« او كجاست؟ اينجاست... به چوبه دار آويزان است

به نقل از *"الي وايزل" در کتاب "تاریخ خدا" اثر کرن آرمسترانگ - فصل «آيا خدا مرده است؟»